[Forwarded from علی اکبر مقدم]
چشمانم با تو اب را از کاغذ نوشید؛
و تو در دستان من رقصیدی با اهنگ ترس ،
ترس از تخته ای سیاه که ان هم از جنس تو بود
ولی سیاهش کرده بودند تا من سپیدی را باز هم با چشمانم بنوشم
اب را که نوشیدم سر حال امدم
دیگر ان ترس روزهای اول را نداشتم
تو که میرفصیدی بچه ها برای من کف میزدند
رقص تو برای من همیشه مدال می اورد
تو رقصیدی و ساییدی و من خندیدم بزرگ شدم
تازه فهمیدم که گندمهای سبزی که بابا میکارد یک روز باید به نان تبدیل شود
وتو نان گرم همان نانوایی که دوست ما بود را در سفره فکرم گذاشتی
تازه اسیابا ن را به مهمانی دوستی قشنگمان فراخوان کردی...........
لذت بادام و چشمهای بادامی دستهای نوازشگر معلمم را که زیر عینک ته استکانی اش پنهان شده بود را با نوک سبز ت بکامم ریختی
و او دست مرا گرفت و به مهمان کوکب خانم کرد..
در باغ انار ارزوهایم با تو قدم زدم و مواظب بودی که تیغ شاخه ها ی انار دستهای ظریفم را اسیب نزنند
من و تو و امین و اکرم دوستان خوبی بودیم
وگاهی در سفره مهربانی ات ما را به اش و کشک دعوت میکردی راستی که چه غذای لذیذی بود...
.
بزرگتر که شدم مرا با لاک پشت کم صبری به سفر بردی تا یاد بگیرم بموقع دهانم را باز کنم
و با صدای ریزش سنگها از کوه ان قدر ریز علی خواجوی را نوشتم که حاضرم جانم را فدای هم میهنانم کنم.
دلم برای تو میسوزد تو رفیق شفیق من بودی من با تو سبز شدم
ولی حالا از طرفی خوشحالم که کمتر ساییده میشوی جای تو را رقص تصنعی صفحه کلید ها گرفته اند و صفحه های لمسی در دستان پر مهر بچه ها بی مهری تزریق میکنند..
اما دیگر از خط خوش خبری نیست
انشا غریب است
و کودکان ما در پایان دوره دانشگاه هنوز دیکته را تجدید میشوند چون تو برایشان نرقصیده ای
اگرچه رقصیدن برای تو به تمام شدن وجودت منجر میشود ولی دوست دارم در دست بچه ها برقصی تا همه اتفاقات شیرین دوباره برای انها بیفتد همانطور که برای ما افتاد
دوستت دارم و میبوسمت........
#علی_اکبر_مقدم
۵ مهر ۹۵
فریمان. مشهد مقدس
.