به نام خدا
سلام برسرزمین اهالی شعر
درباره من:
زادگاهم قریه کلاب- هرات افغانستان درمجاورت خواجه عبدالله انصار ومولاناعبدرالرحمن جامی،شاعری حرفۀ من نیست شعر دل مشغولی من است، درحاشیۀ کار و روزگار گه گاهی سربر شانه اش میگذارم تقریبا 22سال میشودکه مقبولیت هایش گمشدۀ من است وتابحال به وصالش نرسیده ام،مجموعه شعر زنبق وزمستان تنها دستاورد کار شعری من است،که ازانتشارات عرفان منتشر شده است.
www.zanbaghvazemestan.blogfa.com
mhhoseinzadeh52@yahoo.com
سال نو را بادوبیت ازشاعرنازنینی آغازمی کنیم.
یامقلب قلب مادردست توست
یامحول حال ما سرمست توست
کن توتدبیری که درلیل و نهار
حال ماگرددزمستانش بهار
بهار شد
شد هشت صبح ،تق تق کارش قرار شد
برچهره اش دوباره غمی آشکار شد
یک لحظه خیره گشت به کنجی در آن میان
حالش میان زلزله ای بر قرار شد
چرخید رو به پنجره،ازپشت عینکش-
نوری خلید وچشم علی جمعه تار شد
دزدید چشمهای خودش رادوباره تلخ-
کردش نگاه وگفت به بیگم بهار شد
اوتاب خورد باسر وزلفی بدست باد
باحالتی که جمعه ازآ ن شرمسار شد
گفتش بهار،عید،هزاران غمی غریب-
درچارسوی فکر خیالش قطار شد
آهسته گفت زیرلبش چیزی وخزید
تا پشت چرخ وچرخش این روزگار شد
■
آمد محمد از درومانند یک رُباط
بی معطلیی ثانیه ای پشت کار شد
یکباره عیدگفت و سراسیمه لب گزید
1- ازشرم مثل شاخه ی پُر از انار شد 2- ازشرم مثل لاله ی سرخ مزار شد
■
صدبارمثل ثانیه هامُرد وزنده شد
افغانیی که قصۀ اوماندگار شد
حسن حسین زاده
1/1/1391
مشهد مقدس
برقرار وبی قرار
وطن ،عزیز دلم ،کابُلم، سمنگانم
گل گلاب، وطن ،مادرم،تنم ،جانم
برای تو که دو چشمت به راه منتظری
سلام میکنم ای گل،سلام کنعانم
سلام حضرت رودابه ،مادرم حالا
به سرزمین عطش بار زا بُلستانم
میان من وتو چیزی بنام فاصله نیست
تو آفتابی ومن آفتابگردانم
ببوس صورت تهمینۀ مرا مادر
که درخمار لبش بادِ در بیابانم
سوار رَخشم و با ابر وباد می آیم
که آسیاب تو را باز هم بگردانم
من آن پلنگم و تو بیشه زار پا میری
تو برقرار ومن بی قرار می مانم
اسفند 1390
حسن حسین زاده
مشهد مقدس
«برنمی دارم دست از پنجره ی فولادت»
آمدم باز از این پنجره فریاد شوم
وَدَخیل تومن و این همه ایراد شوم
آمد چرخ زنم چرخ به دور حَرَمت
تا به اندا زه دل دادگی با د شوم
آمدم زائر تو پای نهد روی سرم
زیر پای همه جان داده وآزاد شوم
وسپس تیت* شوم درهمه جا بادشوم
باز با هر قدم ایجا د، و ایجاد شوم
می شودجرعه ی ازحوض طلائیت نوشم؟
سبز گردم واین مر تبه شمشاد شوم
می شودگوشه ی ایوان شماخواب شوم؟
بعد ازان بازکنم چشم و پریزاد شوم
برندارم دست ازپنجره فولاد ت
تاکه مانندش تبدیل به فولاد شوم
*:پخش،پراکنده.
دوتنها؛بیگم!
یکی گمُ شد تک وتنهایکی این جاست سر درگمُ
یکی درگر مسارودیگر ی درسرد سیر رُ م
دو چشمانش گوزن خستۀ لرزان میان برف
نگا هش بسته یخ در برف کوچ چشم آن مرد م
میان خواب من هر شب درآید از درون مه
شبی از رمُ ، شبی ازناروی تاسیبری؛بیگم!
یکی مانند گردان* می دود چرخان وسرگردان
بدورادور،دورِ مشهد وتهران و شهر قم
به چنگ چرخ باد روزگارش می شود تکرار
دمی د ر حلقۀ او ل دمی د ر حلقۀ د و م
میان پنجه های این دو بازی شکل می گیر د
گهی مانند کاه وگاه دردست آس ها** گندم
دو تنها دو برادر دو تبسّم در میان اشک
یکی این سویکیآن سودراین دشت پُراز گژدم
و من د ر آ تش و د ر التهاب و جملۀ آ خر
فقط یک جمله ، تف بربی کسی وآتش و هیزم
*:وسیله بازی کودکان که با انگشتان شان می چرخانند
**:وسیله ای که درقدیم گندم ودیگرحبوبات راباآن بلغورمیکردند
محمد حسن حسین زاده