در هوای سرد صبح پائیزی
	میکنم دنبال، کندنِ جان را به نومیدی
	...
	یک کلاغِ سیاه میگوید
	غنچه در این هوا نمیروید
	...
	آن کلاغ سیاه نمیداند
	که بام کلّهی ما ، دو هوا دارد
	...
	یک هوایی که در زیر بال کلاغ میگنجد
	و یک هوایی که در فکرِ کلاغ هم نمیگنجد
	...
	یک هوایی که سفلهپرور است و پائیزی
	و یک هوایی که غنچهپرور است و نوروزی
	...
	بالهای کلاغ که باز میشوند و گسترده
	آسمان تیره میشود و در پسِ پرده
	...
	ولی خوشا سَری که در هوای دلش رفت
	آسمان خیره میشود به او که کجا رفت
	...
	دلم هوای غنچهی لبانِ تو را داشت
	سرم در این هوا به هوا رفت و دوست داشت
	...
	تو مهربانتر از آنی که بگذاری
	رسد دلی که بیسر وپاست را آزاری
	...
	درون سینهی مناست یک جوانه، پنهانی
	در انتظار بهاری که در سینهات داری
	...
	و آب شد دلِ یخِ لبانم آهسته
	ز رؤیت غنچهای که بر لبت نقشِ زندگی بسته
	...
	اگر نگاه تو مرا امیدوار کند
	همین امید، مرا از خودم بینیاز کند
	...
	تمام شد کندنِ جانِ من به آسانی
	از زمین و زمان و هوای نفسانی
	...
	سلام بر گرمای صبح پائیزی
	در طلوع عشق و شور بهروزی