ملامت ميكند هردم كه من ازعشق اوسيرم
	نميداني تو معبودم ! شكسته دل زمين گيرم
	بسان شمع ميسوزم به پاي خود فروريزم
	نشسته موسم ِ پيري براين سيماي اكبيرم
	نگاهم خسته ازغمها به غيرازشب نمي بيند
	كه درآئينه ي روزم، پريشان نقشِ تصويرم
	اسيرموج وُ طوفانم دراين درياي بي ساحل
	شكسته زورقي هستم كه با امواج درگيرم
	طراوت نيست درتارم شكسته زخمه ي سازم
	نميدانم چه رو غرق است اين بازيّ تقديرم
	سبو كردم شراب ناب ! شايد كهنه ترگردد
	به جامش ريختم ،اما نبودآن رنگ اكسيرم
	كتاب خاطرم صدبرگ دارد، قصه ي هجران!
	نخوانده كي تواني كرد درد سينه تفسيرم؟
	تهي گرديده سيلابم به روي گونه خشكيده
	اجاقت شعله كمتركن ، نمانده جاي تقطيرم
	شده نقبي درون دل، اجابت كن توفريادم
	تراوش كرده خونابه ،مكن ديگر توتكثيرم
	گناهم آنچنان ثبت است بردفتركه خوددانم
	نگيري دست من ! ديگرنمانده جاي تكبيرم!
	زعشقت روزوشب زارم نميداني توازحالم
	سرآمد گشته رسوائي بيا بگذر زتقصيرم
	تواي رمال ، رمل انداز براين حال ويرانم
	ولي ازقصه ي غمها، مكن ديگر توتعبيرم
	s@rv
	**
	ماکه همیشه نمی مانیم ماهم خواهیم رفت
	آنکه میماند تنهاکارهای منو نشونه رفت