«غمنامه...»
دیرگاهیست که از حال دلم بی خبری
دیرگاهیست از این کوچه نکردی گذری!
بی خبر مانده ای از قصهی دلتنگی من
نکنی، ای نفس صبح، به اینسو نظری
چشم امّید به این کوبهی در دوختهام
که بگیری به محبت مگر از منِ خبری!
شب و بنبستترین کوچه فقط سهم من است
بگشایی به شب بخت من ای کاش دری!
هرچه غمنامه سرودم که دلت نرم شود
به دل سنگ تو یک ذره نکرد آن اثری!
از غزل های غم آوردهی من می فهمی
که از آن چشمهی احساس نمانده اثری
پس از آن یورش جانکاه، همه می دانند
دیگر این باغ خزان خورده، ندارد ثمری
بگذری کاش ازاینشهر همانند نسیم
تا به ویرانی این ارگ مگر پی ببری!!
دستم ای کاش به آن زلف پریشان برسد
بلکه ایجاد کنی در دل من شور و شری!
تاریخ ارسال :
1404/6/28 در ساعت : 20:15:11
| تعداد مشاهده این شعر :
9
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.