سر فرو برده در گــریبانم، از زمـــین و زمـــانه بیزارم
پرم از پیچ و تاب و سر در گم، چون کلافی اسیر تکرارم
سالها هست از خودم دورم، روزها، پرسه های بی مقصد
آه از این سرنوشت نامیمون، وای از این قسمتی که من دارم !
در دل من گسل فراوان است، آسمانش همیشه پر ابر است
گاه تا پای مرگ می لرزم، گاه در حد سیل، می بارم
خواب دیدم که می رسی یک شب، با غزلهای تازه ای در دست
جاده ها را گلاب می پاشم، کوچه ها را بنفشه می کارم
روزگارم اگرچه تکراری، سرنوشتم اگر چه بد بوده است
تا ابد هم اگر نیـــایی تو، باز در انتــــظار دیدارم
از خدا تا همیشه می خواهم، در قنوتی که روز و شب، جاریست
که مرا، تاب و طاقتی...تادر راه عشق تو گام بردارم
قلب من، از نگفته ها، لبریز، چشم من، تا همیشه ها بر در
آنقدر عا شــقانه می مانم، تا بفهمی که دوســتت دارم !
تهران- زمستان 85