بدم نایی دمی در نای عرفان
که مست مستم از صهبای عرفان
بدم نایی غنیمت دم شماریم
دمی را با دمی بی غم گذاریم
غم ما جز حدیث بیش و کم نیست
غم او گر به ما رو کرد غم نیست
جهان و هر چه در آن است فانیست
غم او جو که عیش جاودانیست
غم او هر که دارد شادمان است
نشاطش جمله زان غم در جهان است
نشاط بی غمت کی حاصلی داشت
سزاوار غمش باید دلی داشت
اسیر تن رها از «من» نگردد
طلا بی کیمیا آهن نگردد
بلی گوئیم و درد لا بنوشیم
گهی پنهان گهی پیدا بنوشیم
ز قید تن رهائی یافت باید
عروجی مصطفائی یافت باید
مرا آن دم که از گل آفریدند
جهانی عشق در دل آفریدند
دلم در سینه آنگه منجلی شد
که برخوردار از عشق علی شد
در این دنیا که میدان نبرد است
مصیبتها نصیب هرچه مرداست
مرا عشق علی سرمایه کافیست
کز این سرمایه گرسود است وافیست
به سیر این طریق او را مریدم
که احسان بود از وی هرچه دیدم
کس ار خواهد مراد من بگردد
چو او باید رها از تن بگردد
به دنیائی که جز ریب و دغل نیست
به جزعشق علی با«خوش عمل»نیست.