( طنزپاره )
مـن زمین را با هنر از آسمـان دزديـده ام
اختران را یک به یک از كهكشان دزديد ه ام
تـا دلم را بـا دل ِهمسایـه ها همسو کنـم
از سپـهـر لاجـوردي سـايـه بـان دزديـده ام
سال ها بي هيـچ دل افتـان و خيـزان رفته ام
بار ها بسیار دل از دشت جـان دزديـده ام
بس که فحط سوژه دارد شاعر این روزگار
سوژه ها یی از كـران تـا بـي كـران دزديـده ام
گاهگاهی در محافل شعر جدی گفته ام
طنز را هم گاهگاهی از زمان دزدیده ام
خواب بودم در بهاران ، سبزه از خوابم پرید
زردي از اندیشه ی بــرگ خـزان دزديــده ام
شاعری را ، شاعران دیوانگی دانسته اند
عقل را از پشت دست شاعران دزدیده ام
نمره ی کنکور ِ من صد بوده از نهصد هزار
با کلک این نمره را از امتحان دزدیده ام
گر چه کار بانک آسانی نمی فهمد که چیست
بانک از من عمر و من عزت از آن دزدیده ام
در سی و یک سالگی در سیصد پنجاه و نه
کار را بسیار خوب از همگنان دزدیده ام
تـا نـمـانـد هـیـچ چیز ِ دیگـری دزديـدني
عرش را با فرش از سقف جهـان دزديـده ام
اعـتـراف قـرمـز و آبـیست این هذیان تلخ
کاغذ و شعر و قلم را با زبان دزدیده ام
شهر کا شان است و دارالمؤمنین ، دزدی کجا !
از سر ِ گلدسته های آن ، اذان دزدیده ام
شعر گفتن گرچه ممنوع است در هنگام کار
چند بیتی از زبان ِ دیگران دزدیده ام
بـر نمی آید ازیـن دیوانه دزدی در عـمـل
هرچه را دزدیده ام من ، در گمــان دزدیـده ام
تهمت دزدی نمی چسبد به تجوای نسیم
از طبیعت پاره ای ، یک تکه نان دزدیده ام
محمد روحانی ( نجوا کاشانی )
کاشان - بهار 1359