جلال را اگر جمال تو نبود
کدام تصویر ناب، از ژرفای سرگشتگی اش
در میقات حیرت و شکفتن
هبوطی ناباور را در هیات خسی پیوسته به رود
به تماشا می گذاشت؟
غروب، با نقش های مغشوش خود
بر دیوار غم زده ی خانه ی نیما چنبره زده بود
و نمی دانم
مویه های در گلو شکسته ی عالیه بود
یا در همآمیزی هق هق و بد و بیراه جلال
که بر امتداد راه باریکی که بوی افسانه اش پر بود
بغض تو هم شکست.
شکستی و نشستی و پنجه در خاک زدی سوگ پیرمرد را
و گوشواره ی گیلاس از شاخه ی قلبت بر زمین افتاد.
درنگ تو در خون سیاووش
یک شعله از گلستان تنهایی بیژن بود در نهفت غریب چاه
و ناسزایی درشت به سودابه و کاووس.
یک بند انگشت و شاید هزار سال نوری فاصله بود
میان هر بخش از نگاهت به خنکای بامدادی که اکراه داشت
و می گریخت از داغی که آفتاب بیست هشتم مرداد
بر دل جلال گذاشت
و تو دیدی جلال را، مبهوت مانده بر عقربه های ساعت
که در چشم اش، انگار تیک تاک ثانیه ها درشت ترین دشنام تاریخ است
و مگر نبود؟
سفر از چشمان چله ی بهار
تا هزاره ی طوس دلشکسته و یُمگانِ چشم براه
پیوندی است، که رشته ای از آن
به " جزیره ی سرگردان " آب های آسمان دوم می پیوست
و باران خیال انگیز زهره و ناهید را
در پیچ و تاب زلف رودابه و گردآفرید
دست به دست زال و سهراب می داد.
در گوش « هستی » چه خواندی آنچنان طربناک
هنگام که با آن چادر گلدار به نماز ایستاد
راز چشمه ای جوشیده از چشمان قاصدک زخمی
در رگ های سجاده اش خندید
و تنفس سوره ی سفر
در شیرین ترین لحظه های تردید و یقین
و در خلوت ترد ایمان
جاده را در برابرش گشود.
... و من، اکنون در غروب عقیق چشمانت
در حیرت آن رازی هستم که در گوش هایت خوانده شد
و جاده برایت آغوش گشود.
چهارم فروردین نود و یک
ـــ جزیره ی سرگردانی، رمان ارزشمند زنده یاد سیمین دانشور است.
ـــ " هستی " یکی از شخصیت های محوری رمان جزیره ی سرگردانی، است.
ـــ این شعر چند بند دیگر هم دارد. و هنگام پایان آن را نمی دانم.