چند روز پیش برای شرکت و سخنرانی در سمینار بزرگداشت علامه اقبال به حیدرآباد رفته بودم و این غزل را در همانجا نوشتم.
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش ، نه رسیدم به او
نه سلامم سلام ، نه قیامم قیام
نه نمازم نماز، نه وضویم وضو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه یکی حسب حال، نه یکی گفتگو
نه به خود آمدم، نه ز خود می روم
نه شدم سربلند ، نه شدم سرفرو
همه جا زمزمه ست، همه جا همهمه ست
همه جا "لاشریک..."، همه جا " وحده..."
نبرد غیر اشک ، دل ما را به راه
نکند غیر آه، دل ما را رفو
نشوی تا حزین هله با می نشین
هله سر کن غزل، هله تر کن گلو
به سر آمد اجل، نسرودم غزل
همه اش هوی و های همه اش های و هو
هله امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من ، که دلم مال او
هله از جان جان چه نوشتی؟ بخوان !
هله گوش گران! چه شنیدی؟ بگو !
ببریدم به دوش، به کوی می فروش
که شرابم شراب، که سبویم سبو
اول دی ماه 1389- حیدرآباد هند