عمونوروز می کوبد به در...برخیز و در واکن
به استقبال او جان پدر خود را مهیا کن
بگیرش کوله بار از دوش ودعوت کن که بنشیند
و گر تعجیل دارد هدیه ای از او تمنا کن
برایت هدیه آورده ست... گیرم بوسه ای باشد
بگیر از گونه اش آیینه ی دل را مصفا کن
هوا آلودگی در شهر کرده پاک(!) چرکینش
ببر حمام و با صابون و آب او را دل آرا کن
غرض...داری در این ایام اگر «جمع»یت خاطر
به یک «ضرب»الاجل ازخانه تشریفات«منها» کن
وصال مرغ و ماهی گر طلب داری چه غم داری ؟
به رهوار تخیل سیر در صحرا و دریا کن
توان مالی از بهر خرید میوه - شیرینی
نداری گر چو من...از دور آنها را تماشا کن
اجاره خانه ات افتاد اگر تعویق باکی نیست
برای مرد صاحبخانه پشت عکست امضا کن
گرانی مثل عقرب می گزد گر هفت جایت را
چو افعی ساکن ویرانه ها شو گنج پیدا کن
نداری گر بپردازی بهای گاز و آب وبرق
سرت بادا سلامت...قبضش آمدسکته درجا کن
ندارد «شاطر» بیچاره...ازخوشوقتی ار داری
به بازار فلاکت آه را با ناله سودا کن !