مجسمه، وسط شهر، چشم هایش باز
مجسمه، و نترسیدن دل سرباز
سرش به غم، دلش از بی کسیش می لرزد
(دزیره)اش که نخوانده برای او آواز
تمام حنجره اش، سینه اش، همه سنگ است
برای آه کشیدن، چقدر دلتنگ است
سری به پشت سرش می زند، فقط باد است
گمان کند که سپاهش، هنوز در جنگ است
نه دیگر این تو بمیری، از آن بمیری هاست
نه لحظه های اسیری، از آن اسیری هاست
دو تکه سنگ،از اعماق چشم هاش افتاد
نه قصه های کویری، از آن کویری هاست
چه قدر حس غریبیست! با خودش می گفت
چه روزگار عجیبیست! با خودش می گفت
و یال را به دو دستش نوازشی می داد
عجب رفیق نجیبیست، با خودش می گفت
دو اسب، شاه، وزیرش! همیشه پیروزیست
خدای شهرت و هم کدخدای جان سوزیست
نه دیگر! این ته خط است! این پلان مرگ است
و نوبتت شده این بار! وقت دریوزیست
زهره ارزه گر
25.11.89
دزیره: معشوقه ی ناپلئون بناپارت
دریوزی: گدایی
کلمات کلیدی این مطلب :
مجسمه ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:11:43
| تعداد مشاهده این شعر :
1054
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.