مشغول نگاهت..
.
صبح که جاری بشود چشمه ی خور شید
می گذرم از بغل کوچه خیا بان
تا بر سم در حضور دامن هیجان
نقطه ی دیدار من و تو دم آخر
رد بجا مانده ی تد ریجی رویا ست
می دود از دور و بر خا طره ها یم
صحنه همان صحنه ی پر غصه ی بی تاب
لحظه همان لحظه ی ملعون جدایی
حسرت جانسوز تلمبار درونم
می شکند قلب من و بغض نهفته
بس که دویدی و فقط زجر کشیدی
تا ز افق صبح انتظار در آمد
.......شعله ورم جز تنی لهیب ندارم
.
صبح که می خندد خور شید
می فشرد قلب مرا دغدغه هایت
بال زند فکر و خیا لم به سرا غت
محو نگر دد زدلم گر دش تصویر
رفتنمان تا کمر کو چه ی اصلی
بعد خدا حا فظی از جا ده که رفتی
خنده ی شیرینت می نمود غم آگین
خنده ی اجباری هنگام جدایی
بر دلم البته غمی تلخ می افکند
....... آتشم و طاقت شکیب ندارم.
صبح که می آید خور شید
صحنه ی غم می دود از پستوی ذهنم
ملطفتم هستی و در شهر خیا لم
دور شوی از نظرم لحظه به لحظه
باز که می گردی از آن دور دو باره
منتظرت هستم و در نقطه ی امکان
دور تو می گردم و در فر صت کو تاه
درد سرت می شوم از شادی ...و ای کاش
کاش که می ماندی و لبریز تو بو دم
می گذری از وسط موج خیالم
محو تو می مانم و مشغول نگاهت
هستم و هستم به سر قول و قرارم.
....... حوصله ی پند دلفریب ندارم