ای شعر سخیف* ارمغان غرب مانا که نکوهیده منظری
وی شعر کهن گنج باستان ما را تو بهین روحپروری
دانی که به نزد سخنوران آن را چه بها و مقام و شان
وین را چه جلال و شکوه هان باید که بدین چامه بنگری
آن خاربنی در مسیر راه بی ارزش و واهی چو پر کاه
وین دسته گلی خلد جایگاه با رایحه های معطری
آن بی سر و پایی هزار فن آراسته دیوی دروغزن
وین پیک خداگونه ی سخن بر امت دلها پیمبری
آن ماده هیولای بدسرشت منفور و عفن بی فروغ و زشت
وین حور سیه چشمی از بهشت خرم وجناتی معنبری
آن زهر و شرنگی به کام جان ویرانگراحساس این وآن
وین باده ی احیاگر روان افکنده خدایش به ساغری
آن خار و خسی شوره زارجا آزرده ازو گشته دست و پا
وین کهنه درختی بهار زا آورده ثمر تازه و تری
آن شعله بر آتش ارمغان واکرده به دوزخ مگر دهان
وین پنجره بگشوده از جنان وا کرده به روی بشر دری
آن بشکه ی باروت شعله بر در بحر ظلم گشته غوطه ور
وین کشتی نوح نجاتگر در بحر نجابت شناوری
ای شعر سخیف استر چموش بگسسته لگام بریده گوش
نوشت همه نیش است و نیش نوش زهری به مذاقم نه شکری
از تو به جهان مانده یادبود بر سینه غبار و به دیده دود
ای کاش که از ابتدا نبود سطری ز تو مضبوط دفتری
چون بختی ساییده پاردم گم کرده دو گوش و شکسته سم
شیری تو ولی کنده یال و دم خود جانوری حیرت آوری
مانند جعل در کویر لوت سرگین وحوشت هماره قوت
در بادیه ای سر به سر سکوت فریاد بر آری که سروری
در منظر مردم به صد فسون قلاده گسل آمدی برون
ای صاحب اطوار گونه گون مانا که یکی ماده انتری
بی ریشه و بی اصل و بی نسب نی ام تو معلوم شد نه اب
از چیست که پیوسته بی سبب گویی که تو دارای مادری؟
دستور زبان از تو شد نوان مستوره ی شعر از تو درفغان
تاریخ ادب کرده ای نشان با نیزه و با تیر و خنجری
آلوده ز تو دامن هنر ای فتنه برانگیز پرده در
خیری نرسانیده بر بشر زیرا که تو خود مایه ی شری
آورده تو را بدگهر خسان پرورده تو را بی هنر کسان
بر فرق غرابان و کرکسان از لای و لجن تاج وافسری
درکام هزاران چو«خوش عمل»آن حنظل و این شکر و عسل
گر گربه نداری تو در بغل ایمان به کلام من آوری .
*شعر سخیف مسلما شعر نو نیمایی و سپید نیست.المعنا فی بطن الشاعر!و...العاقل یکفیه الاشاره!