(عاشقانه)
سر می گذارم به جنگل، گیلان بیابان ندارد
وقتی که دلتنگ باشی، بن بست پایان ندارد
وقتی که دلتنگ باشی کوهی پر از سنگ باشی
هر نامه ای می نویسی آغاز و عنوان ندارد
آیینه را پای حرفت تا صبحدم می نشانی
تا اینکه چیزی بگوید، حرفی که امکان ندارد
عاشق که باشی و دلتنگ ییلاق و قشلاق یک جاست
فرقی برایت بهار و فصل زمستان ندارد
عاشق که باشی و دلتنگ دست تو در عشق بند است
از کعبه هم می گریزی ترسا و صنعان ندارد
عاشق که باشی و دلتنگ دست دلت می نویسد
بی شک خدایت دخیل است، دست تو جریان ندارد!
چون قلب رکن الیمانی قلب تو را می شکافد
در سنگ، گل می نشاند کاری به باران ندارد
او خاک را می شکافد تا اینکه زمزم بجوشد
پیمانه در دست هاجر نقش بیابان ندارد
سوسویی از سومناتش آتش نشاند به عالم
پروانه پروایی از این رقص خرامان ندارد
عاشق که باشی و دلتنگ حرفت به دل می نشیند
مقبول طبعش می افتد، موسی و چوپان ندارد
عاشق نباشی و دلتنگ باران سرآغاز چتر است
عاشق ندارد هوای شهری که باران ندارد
دریا اگر جوهر من، هر برگ گل دفترمن
عاشق که بنویسد از عشق، انگار پایان ندارد
پونه نیکوی