آمد و حنجره ي شهر شد آن مردِ الهي
داد مي زد همه را يكسره در گوش تباهي
يك تنه سينه برافراشت و زد بر خط دشمن
رجزش بود بگو مرگ بر اين دولت شاهي
تير مي آمد و رگبار و هياهوي مسلسل
بارها پرزد ازاين پنجره ها كفتر چاهي
ايل ما بود و تب قحطي و طوفان ملخ ها
جار مي زد كسي اي قوم درآييد پگاهي
لب اين درّه ي وحشت ننشينيد بياييد
آي زن هاي مبارز آي مردان سپاهي
لاجرم چنگ زنيد آه به آهنگِ حماسي
که بلرزد دلِ خُفّاشيِ قانون سياهي
هفت آيه پسِ تكبير بخوانيد در اين شب
تا بگيريد از ابليس گلوگاهِ دوراهي
مي رسد آخرِ اين راه به يك فرصتِ آبي
نيل مي ماند و فرعون و خدا ، خواه نخواهي
يادي از كفرِ خدايي ست كه افتاده در آتش
همه ي آنچه كه مانده ست در انديشه ي ماهي
راستي سهم من و تو چه شد از داغ كبوتر
ردّ سرخي كه نشسته ست بر اين سينه گواهي
شهر آزاد شد و صولتِ ياسين ، هويدا
هيبت سلسله ها آب شد از نيم نگاهي
اگر امروز نفس مي كشد اسلام در عالَم
دارد از بغضِ فروخورده ي صدّيقه پناهي
هان به تدبير علي از جمل فتنه حذركن
تا نبندند دگر دست تو، بي هيچ گناهي
وقت تنگ است و هوا ابري و سرد است دوباره
نرود بر سرمان باز از اين فتنه كلاهي
لابلاي دلمان سبز شد آرام نفاقي
نُهِ دي زرد شد آن شاخه ي بي ريشه ي واهي
دولتِ حيدري و نهضتِ نرم است مقابل
شهرمان مانده و اين گستره ي لايتناهي