دست پینه بسته ی صدای من
سنگ خنده را که لمس میکند
جای انکه در فضا رها کند
در میان پنجه حبس میکند
آفتاب چشمهای خسته ام
از غروب خود گذشت میکند
دانه های گرم اشک خویش را
همچنان نثار دشت میکند
از هجوم سیل غم سیه شده
دشت گونه های نقره گون من
چشمه سکوت من پر است از
آبی از عصاره جنون من
من که خنده را اسیر کرده ام
من که دیده ام زغم دمی نخفت
من که اشکهای گرم و جاری ام
راز این سکوت تلخ را نگفت
امشب از تمام خاطرات خود
یک به یک دوباره یاد میکنم
شاید اعتراف میکنم ولی
روح خسته را که شاد میکنم
دودی و خمیده و مشجر است
جنس شیشه های خاطرات من
میزنم به شیشه خرد میشود
ناگهان حجاب بی ثبات من
آه ، آه یاد میکنم ز تو
ای سپید و سبز و آبی ام
ای که بودی و ندیدمت به آن
لحظه های خوب آفتابی ام
ای که بودی نجستمت تورا
پشت هر ترانه ای که خوانده ای
ای دو چشم روشن خروش عشق
رفته ای و در برم نمانده ای
پیکرم ز غصه داغ می شود
میکنم دوباره از غرور تب
اعتنا نمی کند کسی به من
چون چراغ رهنمای نیمه شب
بی تو من به جای قله های نور
رهسپار دره های شب شدم
این کتاب خاطرات بسته به
زانکه شرم میکنم من از خودم
با غرور خود میان کوچه ها
وعده ای نموده ام به صبحدم
تا که بشکنم غرور کهنه را
خلف وعده می کنم نمی روم
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/9/30 در ساعت : 2:24:52
| تعداد مشاهده این شعر :
961
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.