«تاوان عشق»
می رسیدی، لحظه هایی ناب جریان می گرفت
می رسیدی، کوچه کوچه رنگ باران می گرفت
پشت گرم از سایبان گیسوانت می شدم
صبح نیشابور، در من، ساده جریان می گرفت
می شنیدم آسمان را گاه از لب های تو
در دلم احساس باران خورده ای جان می گرفت
واژه هایم، رنگ و بویی از نجابت داشتند
واژه هایم، با نگاهی، طعم عرفان می گرفت
در تمام فصل ها، آیینه در من می شکفت
روزگارم بیشتر از پیش سامان می گرفت
این هوا خواه تو، از خود اختیاری هم نداشت
سال ها، از شادیاخ عشق، فرمان می گرفت
در تمام شعرهایش ردّ پایی ازتو بود
او سراغت را مدام از آب و باران می گرفت
تا مباد از چشم هایت لحظه ای غافل شود
محکم، از احساس خود هر روز پیمان می گرفت
او دل خود را، به این دریا، به تو، خوش کرده بود
بی خبر از این که روزی سخت توفان می گرفت
بی خبر از این که روزی می روی در بادها
سرنوشت از شاعری، این گونه تاوان می گرفت
مانده ام این روزها، با حسرتی جانکاه، کاش
این همه دل تنگی ام، یک روز، پایان می گرفت !