" مثنوی عشق "
نذر حضرت خورشید
روزِ ازل بود و به نقل از قلم ...
هستی ما بود فنا در عدم
عقربه ها ثانیه کم داشتند
سر به گریبانِ عدم داشتند
غیرِ وجودِ تو دگر هیچ بود
زلفِ پریشانِ تو پُر پیچ بود
چشمِ خمارت غمِ پیوسته داشت
گونه ی تو حالتِ برجسته داشت
طرّه ی تو تا خمِ ابروت بود
لعلِ لبت خوشه ی یاقوت بود
مردمکت مشکی و چشمت بلور
طاقیِ ابروی تو محرابِ نور
روی تو در نور تو مستور بود
نور علیٰ نور علیٰ نور بود ...
چون تو یکی گوهرِ بحرِ وجود ...
در صدفی حبس بماند چه سود !؟
حیفِ تو و اینهمه زیبایی ات
باده شده مونسِ تنهایی ات
حال دگر وقتِ شکوفایی است
جلوه یِ ذاتِ تو تماشایی است
آمده آن دَم که سبو بشکنی
باید از این میکده بیرون زنی
زد به سَرت ... شورِ جنون ناگهان ...
بارِ دگر باده زدی بی امان
باده زدی .. مست شدی .. تاختی ...
رقص کنان آینه ای ساختی
آینه ای منعطف و صیقلی
پرتوِ حُسنِ تو در آن منجلی
جام جمی ساده و بی حاشیه
پُر ز ثبوتیّه ... کم از سلبیه ...
آینه ای در خورِ سیمای تو
تا که شود همدمِ شبهای تو
این اثرِ خاص که لیلای توست
ناب ترین گوهرِ دریای توست
جامِ جهان بینِ تو کارآمد است
کلّ جهان ... خالِ لبِ احمد است
او که ز صهبایِ تو نوشیده است
منزلتش بر همه پوشیده است
خلقتِ او قلّه ی اعجازِ توست
جلوه ی او صورتِ ایجازِ توست
او که بشر نیست ... یقیناً خداست ...
گاه بدین جلوه .. گهی ماسواست
بینِ شما فاصله یک تارِ موست
آینه با صورتِ دلبر نکوست
جمله احد هستی و او احمد است
مثنوی عشقِ شما مُمتد است
میم در آن برهه شده وا گرا ...
ورنه چه فرقی ست میانِ شما
مهران ساغری
شعر نبوی
۹۷/۰۹/۳