نیفتد از فرطِ غفلت آنی به چنگش آئینه سان تماشا
کسی که حظّ در تمامِ عمرش نبرده یک کهکشان تماشا
شکوه شب زنده داری ای را نبسته طرفی، گمان نپرور
که کور شب را چو ماهِ تابان نکرده از آسمان تماشا
نگو حیا با نگاهِ انسانِ پاک طینت ندارد الفت
چرا سراسیمه می گریزد همیشه از قلتبان، تماشا؟
کسالتی تا نبود پیدا، نشاطِ کس بر ملا نگردید
اگر بهاری نبود هرگز ندارد آری خزان تماشا
نکن تحاشی از التهابی که در دلت کرده گل، ندارد
کمین گریزیِ حیرتت چون گزیری از بالعیان تماشا
جوانی ات را تباه اگر کرده ای ملامت ندارد آیا
که کرده ای ذلَّت خودت را فقط در این عنفوان تماشا؟
رسیده باشد گزندی ات بر نگاه اگر از حیاگریزی
چه عایدت می کند دمادم مگر به غیر از زیان تماشا
دو چشم خود را بدون پروا بیا و از حدقه در بیاور
تمام اگر می شود بغایت به زعمت ای جان گران تماشا
وداع با خود نکرده سقراط اگر چه در خلسه رفت جانش
که بر نبسته ست رخت از جان به جرعه ای شوکران تماشا
نمی سزد جز شرر بشر را به ضرس قاطع، بدون تردید
اگر که در هر دو چشمش آسان نکرده است آشیان، تماشا
درنگِ آهت درون دل جز دلیلِ دلمردگی نباشد
نشانده کم بی تکلّف آهی به روی هر پرنیان تماشا؟
به روز حشری که می گریزد برادر از خواهرش هراسان
چگونه باید کند خدایا رم از تماشاچیان، تماشا؟
بیان شود چون پشیزی ارزان عیان اگر شد نهان انسان
چه خوش خیالی گمانت است این نمی کند وا زبان تماشا
دوانَدَت ریشه یأس در جان چه می گریزی؟ امان نداری!
گریزگاهی نیابی آنجا، بریده زیرا عنان، تماشا
اگر که بی چشم و رو لعینی به زیر برف آوَرَد سرش را
خیالش آسوده - تخت - باشد در این سراپرده زان تماشا!