پیچیده در خیالم باری دگر خیالت
دارم دوباره در سر اندیشه ی وصالت
مینالد از تهِ دل هر صبح مرغِ صبرم
هر شام می نشیند در حسرتِ جمالت
سرّی ست دلبرانه در پیچ و تابِ زلفت
دُزدانه می برد دل گلگونه های چالت
مهتاب می خزد در خلوت سرای ظلمت
وقتی که میدرخشد آیینه ی کمالت
خورشید پشتِ ابری تاریک می گریزد
از انعکاسِ برقِ چشمانِ بی مثالت
مانندِ کودکان در آغوشِ مادرانه ...
آفاق آرمیده ست در عشقِ لایزالت
عمریست عارفانه با شمع همنشینی
تا شاپرک بگردد بر محورِ جلالت
ای جویبارِ جاری ، آهسته تر سفر کن
تا جرعه ای بنوشم از زمزمِ زلالت
امروز ساغرم را دادم به دستِ پیری
گفته ست عکسِ دلبر افتاده تویِ فالت
دیوانه ای چو من در دامانِ عشق اُفتد
تا مدّعی نگوید با حیله شرحِ حالت
هر چند شک ندارم با دیگری نشستی
ای یاورِ قدیمی این دلبرم حلالت