«بی التفات عشق»
دستی، چنانچه پشت سر این جهان نبود
این سقف بی ستونِ بلند آسمان نبود
بی التفات حضرت او گل نمی شکفت
از جنس آفتاب دلی بی گمان نبود
لبخند اگر به گونه ی حوا نمی نشاند
چیزی به نام عشق در این خاکدان نبود
زیبا نمی نوشت اگر قصه را چنین
نقشی برای سیب در این داستان نبود
دستی نمی کشید به زلف قلم اگر،
این شعر های ساده پر از ناگهان نبود
از تاک ها که تا کمر کوچه می دوند
بی التفات عشق، در این جا نشان نبود
افسرده می شدند تمام پرنده ها
پرواز اگر زمینه ای از آسمان نبود
در بوم آفرینش اگر شوق پر نداشت
میلی به آب و آینه در جانِ مان نبود
ماندیم اگر به ساحت این خاک قرن ها
چیزی به جز اطاعت از آن لامکان نبود
با این همه گناه چه می کرد آدمی؟
امید اگر به رحمتِ جانِ جهان نبود
آن روز بی اشاره ی او شب نمی شکست
خورشید با تمام جهان مهربان نبود
باران اگر قصیده ی گل را نمی سرود
چیزی به غیر دلهره در باغبان نبود
نشأت نمی گرفت جهان از جمال دوست،
احساس، عشق، عاطفه در این میان نبود!