در رواقِ عشق روشن می کنی فانوس را
آسمانی می کنی پروانه ی محبوس را
کنجِ خلوتگاهِ خود آرام خوابیدی ولی ...
نور باران کرده ای ویرانه های توس را
زلفِ خود را تا رها کردی میانِ آسمان
شهریار انداخت از دستش پرِ طاووس را
در میانِ پیچشِ مویِ پریشانِ تو چیست
میدهد بر عاشقان آرامشی محسوس را
قطره را می پروری در جویبارِ صحنِ خود ...
تا بفهمد لذّتِ آغوشِ اقیانوس را
این بماند ... لطفِ حق اصلاً شما را آفرید ...
تا که باشی مرهمی این مردمِ مأیوس را
آسمان با گنبدِ زردت تلاقی می کند
تا ببوسد بیرقِ این قبّه ی مرصوص را
هر کسی را در جهان سهمی مقدّر داده اند
قسمتِ ما کرد گردون هشتمین ققنوس را
مهران ساغری