«باران»
من شكوه ي باغ را به باران گفتم
از تشنگي خاك به ايشان گفتم
از شومي سرنوشت مان، از آغاز
هر چيز كه بود، تا به پايان گفتم
گفتم چه بلايي به سر باغ آمد
گفتم كه چگونه درد مشتاق آمد
از بس كه نيامدي همه پير شدند
در خاليِ جاي تو فقط داغ آمد
گفتم نكند كه با درختان قهري
يا با من و اين بخت پريشان قهري
اين چند كبوتر چه گناهي دارند
گيرم كه تو با من اي مسلمان قهري!؟
باران! به خدا به باغ ها پشت نكن
هي دستت را براي ما مشت نكن
از حنجره هاي سوخته، بي خبري
اين غيبت تلخ تو، مرا كشت، نكن!
در چشم من از بهار و گل سر بودي
پيوسته طرفدار كبوتر بودي
گيسوي بهار شانه مي شد هر روز
باران! چه شده؟ قديم بهتر بودي!
بيدار كن از خواب گران دريا را
هاشور بزن زمينه اي زيبا را
دلتنگي باغ را در آغوش بگير
پاكيزه بشوي چهره ي گل ها را
هر چند از آزمون تو رد شده ايم
از چشم تو افتاده و مرتد شده ايم
باران، تو به حرف هاي ما گوش نده
آري! به خدا قبول، ما بد شده ايم!