تلاطمی که مرا در نهاد ناپیداست
چو قصه های پریشان و مبهم دریاست
حباب را بگذار و به موجها بنگر
اگر که چشم دلت را فروغ از معناست
به ظاهر ار چه یکی در شمار خاروخسم
به باطنم نظر افکن که جنگل افراست
«اگر»تلاوت آیات شک و تردید است
چنان که رهزن اندیشه هایمان «اما»ست
به سادگی بگراییم و ساده اندیشی
که در فراز تکلف فرود نکبت زاست
بیا به دهکده ی دور دوستی برویم
که شهر مظهر ویرانی طراوتهاست
شلال گیسوی گندم ز دور می گوید
به نیم لحظه تامل مکن که وقت طلاست
به فکر کوچ ازین ورطه ی هلاکت باش
که ملک طلق خدایان گونه گون ریاست
دل از محبت خویشان بکن که بی خویشی
دری گشوده از این خاکدان به اوج سماست
پریشمان نگذارد کویر اگرچه تهی است
به خویشمان نسپارد خدا اگر که خداست
در این تجمع تن های منفصل از روح
چو پوپکی به میان قفس دلم تنهاست
بریده اند اگر دستمان ز دامن عشق
چو کوههای فلک سا امید پا برجاست
به قطره قطره ی اشک زلالمان امروز
نشان رویش باغ شکوفه ی فرداست .