صبح چگونه آمد و بي تو مرا به شام شد؟!
نيست مرا سپيده اي، بي تو شبم مدام شد
اي تو همه مراد من ، روز و شبم به دست تو
گر تو نباشيم به بر،شب همه مستدام شد
جان من است و مهر تو ،روح من و وفاي تو
چون گذرم از اين دو من؟! هر دو مرا به كام شد
از غم عشق نگذرم ،تا بدهم سر از تنم
تيغ برنده عشق تو،سينه ي من نيام شد
من كه حزين و خسته ام زخمي و دل شكست ام
عشق تو زخم سينه را، باعث التيام شد
شربت و شهد عشق تو ،مست شراب ، جان من
مي نخورم كه بعد از اين، باده مرا حرام شد
از تو هميشه مست من،عاشق و مي پرست من
مي ، چو چكد ز لعل تو ، جان و دلم چو جام شد
كي گذرم ز حال تو ، چُون برو د خيال تو!
در طلب وفاي تو ، دل طلبش مدام شد
دانه منه براي من، حاجت دانه كي بود؟!
صيد به خون فتاده اي كامد و خود به دام شد
رفت بسي ز عمر من، پخته شدم از اين بسي
آي و ببين ز درد عشق، پخته چگونه خام شد.
پ.ن
اين سروده كه در كتاب نغمه هاي باران هم به چاپ رسيده/ در دهه ي شصت سروده شده و به همين دليل زبان ان تا حدودي امروزي نيست / و از آنجايي كه هيچ كس عكسهاي سياه و سپيد ش را بخاطر كهنه بودن دور نمي ريزد/ پس اين سياه و سپيدها نيز از من به يادگار خواهند ماند.