یکی باید دیوارها را کنار بزند
وکفن از خاطرات مان بردارد,
برود سرچهارراه
کودکان گل فروش را
به آرزوهای شان برساند...
کسی که
زبان همه ی آدم ها را بلد است
زبان ما را
وقتی در خطوط صورت مان
فراموش شده ایم.
وقتی تحویل سال مان با خرماست
روبان بی رنگی پیچیده ایم،
دور سبزه ای که غمگین است
که تمام سال را
بدهکار است به بنفشه های اسفند...
کسی که می داند
چطور بعضی کلمات را بردارد
تا در روزنامه ها خبرهای خوب بنویسند,
تا این قدر سایه ها
تیشه به ریشه ی آفتابگردان ها نزنند.
طوری دنیا را معلمی کند
هیچ کس جرات نکند
پا،روی این دل بی قرار بگذارد,
که سهم کولی ها
فقط فال های خیالی نباشد.
در تمام دکان ها
ترازویی بگذارد به وزن عدالتش...
فقط او بلد است طوری بهار را سرریز کند
به سفره ها
به کویرها
که تا هفت پشت مان قحطی نباشد.
مارا برساندبه آسمانی
که جزآواز پرنده ها
صدای هیچ جنگی نپیچد
کسی که آبروی درخت هاست
آبروی همین شعر!