می آید ازدشت جنون گردم بیابان دربغل( بیدل)
دل دیوانه
دارم دل دیوانۀ ازمن گریزان دربغل
می آید ازگمگشته گی صد زخم پیکان دربغل
یک روزاین زندان غم ویرانه افتدیک قلم
روزدگرباغی شود، صبح بهاران دربغل
روزی همه غوغا شود، آزرده ازدنیاشود
نایی شود، باصدگلوشورنیستان دربغل
بگریزدوگریان شود، درگوشه یی پنهان شود
افسرده ازبی همدمی ، زانوی حرمان دربغل
بسیاراین آشفته خو، با من براید روبرو
بندد رهم با گفتگو، شمشیرعریان دربغل
گپهای تندش برزبان ، پرسشگروغرشکنان
آزرده تن آزرده جان خشمش مغیلان دربغل
کی آن چراهای ورا پاسخ توانم گفت من
من نیز حیران وین دل حیرانِ حیران دربغل
برآن چه می آرد قضا، گویند می باید رضا
اما چه سازم با دل عاصی عصیان دربغل
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/7/17 در ساعت : 20:37:58
| تعداد مشاهده این شعر :
1261
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.