ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



وفات امام رضا {ص}تسلیت باد.التماس دعا

 فقط یک حبه
نيمه شب  فرستاده بودند دنبالش.ان جا كه رسيد.ترس برش د اشت.صورت خلیفه رنگ ميت شده بود و چشمهايش مثل ديوانه هاي زنجيري برق می زد.دستش را كه میبوسيد.سرماي تنش تا عمق استخوانهایش فرو رفت.فهميد كه كار مهمي در پيش است.دانه هاي عرق بر سر و صورتش مي درخشيدندومثل كسي كه در كوير گير افتاده باشد مدام مي نوشيد و سيراب نمي شد.مهربان شده بود.خواست  غلام كنارش بنشيند.فهميد كه انجام ان كار مهم به نام او افتاده.دل شوره اش بيشتر شد.از اتاق كه در امد.شيشه ذهر رومی ميان مشتش بود .و حرفهاي او توي گوشش.خودش را رساند به مطبخ.ودر سكوت و خلوت شبانه مشغول شد.گاهي ترس برش ميداشت.امادر روياي وعده ها چون گردابي عظيم غرق مي شد.حالا لابد رنگ اوهم مثل ميت شده بود .كه عرق از چهار بندش مي چكيدوعطش به جانش چنگ مي زد.اما ان اطراف اب نبود و.وقت نداشت از چاه اب بکشد.هر چه خاطره از ابوالحسن در ذهنش بود .زنده شد و خودي نشان داد.هيچ نبود به غير از خوبي و مهرباني.دلش لرزيد و دستش را هم لرزاند.ترسيد سرسوزن به دستش بخورد.صبركرد كمی حالش جا بيايد.اما دوباره صدا در گوشش پيچيد.ووعده ها دور سرش به دوران افتادند.عزمش را جزم كردوباز سوزن را بر داشت وفرو برد توي شيشه ي ذهر رومي.خوشه ی  انگوررا به دست گرفت.وحبه حبه ذهر را در بطنش خالي كرد.مواظب بودكه تركيب حبه ها به هم نخورد.تمام خوشه را كه سوزن زد .سپيده در راه بود.همان جا خوابش برد.خواب ديد لشگري از اهو ها دنبالش كرده اند.و اولينشان همان بچه اهوئي است كه در كودكي سوزني به پاي زخمي اش فرو كرده بود.اهوهابه او رسيده بودند و داشتند سوزن به تخم چشمش فرو مي كردند .كه ناگهان با تكاني بيدار شد.يك نفر در گوشش گفت .بلند شو .مهماني كه بايد مي امدامده. بند بند تنش به لرزه افتاد. به ياد قرار ديشبش افتاد وبلند شد.ظرفي اوردند.پر از انار و سيب بود. خوشه راهم روي انها گذاشت.از پله ها بالا امدووارد حياط شد.حوض اب را دور زد.از پله هاي ايوان بالا رفت.وپشت در چون غريقي خسته به جا ماند.قدمهايش از تصور ديدن ان قيافه ي مهربان به لرزه در امده بودند.دهانش تلخ بود و چشمهايش ميسوخت.خسته بود.گوئي كوهي بر گرده اش سنگيني ميكرد.ارام در را باز كرد ورفت تو.هواي اتاق سنگين بود.يك طرف خليفه بود با همان قيافه ي ديشبي اش.تكيه داده بر پشتي هاي ابريشمين که خوشه ی انگوری به دست داشت و تعریف و تمجید کنان ازان می خورد..با  نگاه ترسناكی كه با ديدن او رگه هائي از شادي در ان دويدن گرفت. روبه روي خلیفه ابوالحسن نشسته  بود.سر تا پا سفيدوغرق نور.خلیفه با اشاره گفت که ظرف را ببرد پیش انها.وباز ازخوبی ان انگورهای تازه تعریفها کرد.از دم در تا كنارمیز هر كاري كرد كه چشم در چشم ابوالحسن  نشود.عاقبت نگاهش در نگاه اوگره خورد.و ناگهان اورا به ياد ان شب و ان شبيخون انداخت.انها سي نفر بودند.با تيغهاي اخته.و اوخودش بود و خدايش.گوئي چيزي در درونش فرو ريخت.بدنش داغ شد .وناخوداگاه سلام کرد.خلیفه براشفت.ظرف ميوه راکه بر زمين  میگذاشت.ابوالحسن جواب سلامش را  دادندودر ادامه گفتند.يكي از معاني سلام اين است كه يعني از جانب من گزندي به تو نخواهد رسيد.اين را كه گفتند.غلام ناقافل اتش گرفت.فهميد كه مي دانندو ناگهان گوئي تيري قلبش را شكافت.با عجله به سمت در مي رفت كه پايش به چيزي گير كرد و افتاد.خشم در نگاه خليفه دويدوچون شیری زخمی خرناس کشید.از اتاق بيرون امد.اما همين كه در را ميبست.ديد كه خليفه خوشه ي انگوررا در ميان انگشتان لرزانش گرفته و با اصرار ان را به مهمانش تعارف مي كند.پشت در توي ايوان نفسي تازه كرد. ان پائين كنار حوض كبوترسفيدي با تیری بر پهلو خونين و مالين بال بال ميزد و جان ميكند.ناگهان صداي خنده ي مستانه ي خليفه سكوت اتاق و ايوان و قصرو شهر رادر هم شكست. فقط يك حبه ازان خوشه كم شده بود.  پروين برهان شهرضائي    برداشت ازادي از كتاب اعترافات غلامان .التماس دعا

کلمات کلیدی این مطلب :  فقط یک حبه ،

موضوعات :  اجتماعی ، آیینی و مذهبی ، سایر ،

   تاریخ ارسال  :   1394/9/21 در ساعت : 11:36:40   |  تعداد مشاهده این شعر :  821


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

بازدید امروز : 8,264 | بازدید دیروز : 56,896 | بازدید کل : 123,229,471
logo-samandehi