قطره قطره ميچكيد رازدلش درآن سرا
تا به كي اين غصه ها مانددگربرمن روا
ننگ وُبدنامي وُرسوائي كه دركارم نبود
غيرخدمت ، سجده كردن هيچ آزارم نبود
روزگارم سختي وُتشويش وُدردِبي دوا
خود نميدانم چرا ! آخرچه بدكردم خدا ؟
بنده گي كردم تمام عمر من درپاي تو
كي گشايد عاقبت آن رحمت درياي تو؟
آشيانم سخت پاشيده زهم، آن بي وفا
من شدم آواره اي بي خانمان وُبي نوا
صبح ماتم،ظهرغم،شب سيل ازچشمان من
هرشب ام باخوف،اوگشته بلاي جان من
آرزويش دردمندي روزوشبهاي من است
خارِخشكيده درون باغ، گلهاي من است
توپ غلتاني شدم، هرلحظه پاي اين وُآن
عمرخودرا من تلف كردم براي ديگران
هركه راديدم فراري شد چورخسارم بديد
پيرهن پاره، تني خسته ، دل زارم نديد
همچو زالوميمكد هرروزشب خون مرا
مرهمي ديگرنمي باشد، براين دردم دوا
همسرم رنجورتر، ازاين دل غمگينِ من
اوست ميداند كه بردوشم غم سنگين من
خنده هاي تلخ ازدردش فراري گشته اند
پينه بسته دردلش،غم كوله باري گشته اند
خون دلهاخورد تا سبزينه گرددحاصل اش
منگ مانده، چون فرورفته به فكر باطلش
روزوشب با دردوپژمانها نهالش آب داد
تانهالش سبز شد، اوباغبانش تاب داد !
حاصل اش بُرناشده، بي باروبي پرواشده
باغبان با درد وغم ،آواره ي صحراشده
تا به امروزش كه اوهم نيزسرگردان بُوَد
همنشين خارهاي خشك وبي سامان بُوَد
گل نميداند چه باشدعاقبت اين روزگار!
باغبان گررفت پرپرميشود، اوخواروزار
غيراِمروزش چه داند تاكه فردائي بُوَد
غصه وغمها برايش جاي شيدائي بُوَد
گفتم اش،زود ديرميگردد! كمي بيدارشو!
بعدازآن منشين كنارخانه ي غم زارشو
زود پايان ميرسد ، آخرتوتنهاميشوي
بي طراوت چون مترسك هايِ گلها ميشوي
هرچه گفتم با نصيحت حرف من باورنكرد
مست بودوبي خبرچون فكراين آخرنكرد
s@rv
(حقيقتي تلخ تقديم به دوستي كه نخواست نامش فاش كنم)