دف ددف دف دف ددف دف دف ددف
هرچه با من بود بیرون شد ز کف
توی بازار بزرگ روزگار
واقعا بیهوده عمرم شد تلف
گوهر نقد جوانی از کفم
رفت بیرون با تمنای خزف
گاه بودم زیر دین ناد علی
گاه هم شرمنده ی مشدی نجف
زیر پایم سبز شد یک مترونیم
در توقفگاه شیدایی علف
دست خیاط قضا بر قامتم
دوخت بالا پوش اقبال از کنف
هرچه کاسه کوزه در این دیر بود
بر سرم افتاد از بالای رف
تا در اندازد مرا با شاخ گاو
راست از یک سوی و چپ ازیک طرف
بادم اندر آستین انداخت گفت
این یکی «لاتحزن» آن یک «لاتخف»
زال دنیا را چو دادم ناسزا
گفت: تهمت می زنی ای نا خلف
مفتی تاریخ با دستور او
کرد جاری در حقم حدقذف
قفل «کنت کنز» اصلا وا نشد
هر چه چرخاندم کلید «من عرف»
بولهب وارم تب تبت گداخت
از هوسهای درونم بود تف
حالیا در شاهراه زندگی
می روم پایین و بالا بی هدف
قوت ما از مطبخ او می رسد
شربت افسوس و حلوای اسف
مرگ بی نوبت ز حق می خواستم
گفت عزراییل: «شاطر»! توی صف.
کلمات کلیدی این مطلب :
حد ،
قذف ،
! ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/5/14 در ساعت : 7:31:23
| تعداد مشاهده این شعر :
1214
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.