این چه شهری است که در آن، غزلم می خشکد روح و احساس فعولن فعلم می خشکد شعر می آید و شوری به سرم می افتد ولی آن هم، نرسیده به قلم می خشکد ! حاصل زندگی ام گرچه همین احساس است مایه ام می شکند، ماحصلم می خشکد شور می خیزد و از یار سخن می گویم چون تصور کنمش در بغلم می خشکد تا مؤذن، سخن از " حی علی... " می گوید از قضا، میل به " خیرالعمل"م می خشکد ! تلخم و هیچ ندارم خبر از شاخ نبات حافظ، آن ریشه ی قند و عسلم می خشکد " من ملک بودم و فردوس برین..." می آید " آدم آورد.. ." ولی در غزلم می خشکد !