در هياهوي عصر عاشورا، درست زماني كه آسمان سرخ شد، زمين سرخ و چهره برخي از خجالت سرخ؛ صداي شيهه اسبي كه در واقع خروش ضجهاي از عمق جان بود؛ باد صحرا را به آتش كشيد. توفاني از شن بهپا خاست، غم و غباري عجيب به راه افتاد و در ازدحام خشم و خون و گرد، اسبي بدون سوار پديدار شد. در همين هنگام، صداي شيون شاعري بلند شد:
ذوالجناح آمد و آيينه زخم است تنش
هر چه آيينه به قربان چنين آمدنش
اسب لنگان لنگان و خون چكان، اما بيقرار، به سمت خيمه خالي خورشيد خود را ميكشيد. يالهاي پريشانش، باد را ميشكافت. كاكل خونينش بوي سيب و گودال قتلگاه ميداد. از گوشه تيرهايي كه به دست و پايش خورده بود خون ميچكيد. زين واژگونش حرفهاي زيادي براي گفتن داشت.
اولين كسي كه به سمتش دويد، صبورترين بانوي عالم «زينب» بود. زنها و بچههاي ديگر هم هراسان رسيدند. نوگلي سراغ بابايش را ميگرفت. آن يكي سراغ برادرش را. ديگري از خوني كه به آسمان رفت، ميپرسيد. اسب ولي سرش را به زير انداخت و آرام يالهايش را تكان و كاكل خونينش را نشان داد و انگار:
با سكوتي به بلنداي هزاران فرياد
نوحه ميخواند و بانوي حرم سينه زنش
ذوالجناح با چشمان پر از اشك خود چه ميگفت كه صداي ولوله ملائك بلند شد؟
اسب توان ايستادن نداشت. در برق چشمان ميشد خيمهها را ديد كه به آتش كشيده شده بودند. كودكان را ديد كه آواره صحرا و خارهاي بيابان شدند. تازيانهها را ديد كه بالا ميروند و بر بدنهاي نحيف كودكان فرود ميآيند. همه اينها را ديد و به يكباره:
آنقدر از بيكسي بر سنگها كوبيد سر
تا كه داد آخر به رسم عاشقان جان ذوالجناح