(1)
کربلائی قربان ، پسری داشت بنام بهمان
از فلان ابنِ فلان ابنِ فلان ......
بی نژاد از همه سو ، بد نسب و پنچر بود
از پدر یک بهمان ، مادرش هم که فلان !
از همینجا تو ببین رسم وی و زود بخوان!
نه ! عیان نیست ! و باید بشود خوب بیان !
پسرک « قُرمه پدر دنگ » سری دیگر داشت
کلٌه اش پوک چو گنبد ! خِرَدش در دَوَران
شعر می گفت چه زیبا و عروضی و لطیف
فاقد اصلِ « ادب » ننگ به کلٌ ایران ...
از ادب هیچ ندانسته ز زیر بوته
سربر آورده که من شاعر شهر تهران !!!
نه شناسنده ی صاحبدل و یک مرد « ادیب »
نه که بو برده ز فرهنگ ، ز هرجای جهان
منصبی یا فته از صدق سر یک صاحب
................از حجب همه خسته دلان
بقیٌه اش را بعدا" میگم !. اگر اسم این حقیری را که در دنیای شعر و شاعری دانشجوی روز اوٌل است نبرده بودید مصدٌع نمی شدم . چون بنده اتفاقا" در دفتر شعرم هیچگاه پذیرای این دو همکار عزیز و گرامی که نام برده اید نبوده ام ، و افتخار همکاری وشناخت لازم ندارم .( ادامه دارد )