آمد كنار حوصلة تنگ من نشست
مثل هميشه پنجرهها را ولي نبست
گفتم چقدر سهم حقيريست اين زمين
گفت آسمان براي من و تو هميشه هست
خورشيد شد كشيد به آتش تن مرا
خنديد بند بند وجودم ز هم گسست
پيچيد بوي تلخ وداعي هميشگي
افتادم از نهايت چشمش، دلم شكست
از درد حلقه ميزدم و دم نميزدم
دريا و آسمان و زمين دست روي دست
حالا نشستهام به تماشاي روزها
حالا اسير بازي اين روزگاريست
حالا منم كه سنگ صبور زمين شدم
او يك پرنده شد در افقهاي دوردست
کلمات کلیدی این مطلب :
وداع ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:23:51
| تعداد مشاهده این شعر :
1024
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.