
دكتر جوابش كرده بودو باز بغضش داشت مي تركيد
از پاسخ دكتر به خود مانند بادي سرد مي پيچيد
مي رفت سر در گم ميان كوچه هاي بي سر انجامي
دلداري اش مي داد دل . مي گفت : راهي هست بي ترديد
در خسروي نو(1) بچه اش را در بغل تا جابجا مي كرد
چشمش به گنبد خوردو لب واكرد: ...آقاجان...دلش لرزيد
حس كرد در قلبش كسي مي گفت : زن ...دارالشفا اينجاست
مردم...علاج دردها اينجاست....از دكتر چه مي خواهيد
تاچشم بر هم زد خودش را با ملائك در طوافي ديد
گلدسته ها او را بغل كردند و با زوّار مي چرخيد
خندان لبي پيدا شداز انوار سبزي گفت : كو بيمار
در زير چادر طفل او را ديد و روي بچه را بوسيد
احساس خوبي داشت مثل يك كبوتر بال پيدا كرد
تا بچه اش را ديد مي خندد چو ابري اشك مي باريد
حالا تمام آسمان آبي تراز هر روز و در صحنش
گنجشك ها جاروكشان...گويا كبوتر آب مي پاشيد
***
وقتي به خود آمد كسي پيدا نبودش ....داد مي زد...آي
دارالشفا...دارالشفا اينجاست ...مردم زود برگرديد.
1- خسروي نو: نام خياباني منتهي به حرم امام رضا(ع)
مجتبي اصغري فرزقي- مشهد مقدس
وبلاگ : http://mo1351.blogfa.com/