دستي به كمان و دست ديگر با آب
سيراب ز چشم بي قرارش مهتاب
اي حضرتِ آب و اي اميرِ دريا
اين امّت ِ مانده در عطش را درياب
******
با لهجه ي آب باعطش ها مي رفت
با پاي پياده سمت صحرا مي رفت
در خيمه عطش به دست و پا مي افتاد
تا حضرت آب ها به دريا مي رفت
مجتبي اصغري فرزقي- مشهد
وبلاگ :http://mo1351.blogfa.com/