جریان زندگی را
شاید
از نگاه یک نوزاد باید دید
که چه خوشحال پای در این گیتی ,
خواهد گذاشت ...
زندگی را
از نگاهِ منتظر پیرزنی باید دید ,
که هر روز نگاه میدارد به مسیری که تهش می رسد تا خدا ...
زندگی را
شاید
پسری می فهمد ,
توی دَه تا دِه , پایین تر ازما
که تمام غم او معطوف است , به یک زنگِ انشاء...
زندگی را
از مردمکِ چشمِ مورچه ی کارگری باید دید ,
که اگر زیر پای من و تو لِه نشود ,
کارگر باوفایی خواهد ماند ...
زندگی را
شاید
کرمکِ اَبریشمی می فهمد که تمام کارش بَستن پیله است ,
تا که روزی پرو بال درآرد ,
بچشد مزه ی پرواز و در اوج بودن ...
زندگی
شاید
در پی قهقه ی بلبل مست ,
در فصل بهاران باشد ...
زندگی را
از دِل روزنکی باید یافت
که آرزویش همه ,
بخشش نوری است , به درون من و تو
یاد آن روز به خیر ,
یاد آن مَرد که با رویی خوش سَر میداد :
زندگی در زمستان جریان خواهد داشت ,
آن زمستانی که بهار , پَس آن می آید ,
زمستانی هست که بهار , سینه سپر , می تواند آواز زنده شدن سَربدهد ...
زندگی
جریان داشت , دارد و خواهد داشت ,
شاید من و تو حِس نکنیم ,
من و تو غرق شدیم ,
ساحلی میخواهیم
که شن هایش همه فریاد آزادی سَربدهند ...
آزادی ,
از نگاهی محصور,
که همه ترسش این خواهد بود :
جُستن تا دوسه کوچه بالاتر ,
دورتر از خانه ی کوکب و لیلا خانم ...
یا د سُهراب بخیر ,
آن سپهری که ندا سَر میداد " چشم ها را باید شُست ".......