در دل شبهای تاریک و سیاه
نیست در گیتی به جز انوار ماه
گاه ظلمت می کند فرماندهی
سر به سر تاریک و از روشن تهی
بستری نازک بود کنجی خراب
رفته مهجوری ز رنجوری به خواب
چشم بسته با دلی امیدوار
خسته تن از چرخش این روزگار
بسترش اما، کند نامردمی
کی فلان یک لحظه ای بنما تهی
روز و شب بر من سواری می کنی
شب به جا ، روزان چرا سر می کنی
نیمه شب از بحر انجام نماز
می گشایی چشم از روی نیاز
بحر سجده نیست بر من اتکا
جای کف و زانو و انگشت پا
مهر بر پیشانیت ، بر می نهی
ضمن سجده هم هنوز خوابیده ای
روحت اما ، هر زمان سر می کشد
دایما با قدسیان پر می کشد
پیکر رنجور و پاکت بر نماز
استواران ، تا شود خاور فراز
صبحگه کاشانه ات روشن شده
بستر پاکت ولی ، خونین شده
خون ز زخم بسته چون جاری شود
با دل سرگشته هم بازی شود
زخم از بستر نباشد ، یاد دار
این کند ، مهر شهیدان ماندگار
زخم خنجر،زخم نیزه، نیش تیر
بر نشیند بر تن مرد دلیر
لیک چون کهنه شود جنگ و جهاد
زخم بستر ها همی ماند به یاد
چشمه ای باید که همراهی کند
چرک و خون ، از بسترت بیرون کند
زخم بستر را همی مرهم نهد
یادمان شاهدان بر پا کند