شاعری که آسمان روی دستش مانده!
بهرام سلاحورزي
عبدالرضا شهبازي:
شاعري كه آسمان روي دستش مانده!
زخمي كه برجان شاعر است، نه تنها زير و بم هاي زمين كه هر آنچه درپيرامونش حس كردني است را به او مي آموزد. شاعر در چهارچوب نظام فكري مبتني بر احساسات، تفكر و دغدغه هاي انساني. عشق را با همه ي دردسرهايش، مرگ را با همه تلخي هايش و درد را با همه ناگواريش ذره ذره حس مي كند.
از همين رواست كه نگاه شاعر و ويژگي اين نگاه، بر آنچه روش و شيوه و سبك خوانده مي شود. اولي تر است. تصوير زلال، روشن و واضح كه اگر نبود. نه مي توانستيم شاملو را شاعر عشق و آزادي بناميم و نه اخوان را شاعر ياس و نوميدي و سرخوردگي حاصل از شكست هاي سياسي سرزمينش. فروغ نيز اينگونه بود! او هم آنچه را به فرياد نشست. تيره بختي دردناكي بود كه پيرامونش را به عنوان جزئي از كليت زنانه ي جامعه اش در برگرفته بود.
بر همين اساس است كه مي گويم شيوه و سبك هاي هنري بي آنكه بتوانند گره از كاري فرو بسته بگشايند. خيلي زودتر از آثار هنري خلق شده توسط دردانه ها و ناز پروردگان دامان لطف و مهرباني خاقاني و انوري از ياد رفته و در پرونده هميشه مختومه ي ذهني تاريخ بايگاني مي شوند. زيرا آنچه واقعيت دارد خود اثر هنري است و نه سبك ها و نظريه هاي عريض و طويل و انواع آن كه محصول انتزاع ذهني ما است.
اين گونه بگويم: كه سبك ها و نظريه هاي عاري از نگاه مسئولانه و ديد ظريف شاعرانه نمي توانند اثر و چهره خالق آن را جاودان سازند. كه اگر چنين مي بود از گذشتگان دور تا به امروزيان نزديك. مي بايست هزاران اديب الممالك فراهاني و بديع الزمان خراساني در كنار حافظ و مولانا و شاملو و اخوان داشته باشيم.
با اين باور و انگيزه اي كمي متفاوت نگاهي خواهيم داشت به شعر عبدالرضا شهبازي.
شاعر كه تا به امروز هفت دفتر:
1-« بر مدار صاعقه و حيرت »
2- «نمي خواهم كسي خواب هاي مرا ببينيد »
3- «در گذرگاه فرشتگان »
4- «چرا اينقدر از گريه هاي من لذت مي بري »
5- «آينه ها به تو سلام مي كنند »
6- «همه اردي بهشت هاي جهان »
۷- «حضور» را در كارنامه اش دارد.
سال 48 به جهاني پا گذاشت كه به تعبير خودش پر است از درد و رنجي كه انسان معاصر را مي فرسايد.
اين درد و رنج اما، شاعر و كلامش را در مسير تكوين و تكاملي قرار مي دهد كه در دفتر به دفتر آثارش قابل درك است. در آثار شهبازي كه جريان سيال ذهن بر تفكرش حاكم است. با نگاه صميمي و عاطفي روياروي مي شوي كه وا مي داردت تا در نوستالژيي ساده و كودكانه همه ي دلتنگي هاي او را منصفانه با خودت نصف كني!
ناگهان
سكوت لحظه ها
مرا به دنياي شعر كشاند.
سكوت برمدار صاعقه و حيرت
و او اينگونه كام به دنياي شاعري مي گذارد. شايد نقطه اي كه همه شاعران از آنجا آغاز
مي شوند. تا به قول خود شهبازي، پرنده شوند و در رويايشان بر شاخسار واژه ها لانه كنند. اما جوانه هاي نخستين شاخه اي كه دل شاعر به سوي آنجا پر كشيد بار همان درد و رنجي را دارند كه اور مي فرسايند.
ذهنيت شاعر در بر مدار صاعقه و حيرت«بجز چند مورد» خاكستري است. درد و رنجي كه چون كارد به استخوان شاعر رسيده. او را چنان سرخورده ساخته. كه انگار راهي جز گوش سپردن به صداي دردناك خرد شدن استخوان هايش برايش باقي نمي گذارد.
اين روزها
ديگر آفتاب
دلم را
گرم نمي كند
بر مدار صاعقه و حيرت.
در بر مدار صاعقه و حيرت نه تنها آفتاب دل شاعر را گرم نمي كند. كه شاعر نگران آن نيز هست كه، مبادا آسمان روي دستش بماند.
اين روحيه كه بي شك ناشي از شرايط سني و هم ذهني شاعر( حاصل سختي هاي روزگار جنگ تحميلي است.) از او شخصيتي چند وجهي مي سازد كه به سادگي نمي توان اميدوار يا سرخورده اش خواند. با اين همه شاعر در آخرين سروده اش چنان افسرده است كه انگار جز ريختن اندوه تبارش در نگاه«صيمره» كاري از دستش برنمي آيد.
مپل
دل به «نثار» تو داده ام
و آرام
سر بر شانه هاي« يافته» مي گذارم
و اندوه هفت پشتم را
در نگاه«صميره» جاري سازم.
شاعر اما، در دفتر مذكور هم با علف هاي تازه سر و كار دارد و هم با عطر دل انگيز نارنج و... كه نهايتاً منجر به خلق تصاويري مي گردد كه صميمت كلام سپهري را برايت تداعي مي كند.
بي اعتنا به باران و مه
مي خواهم
پيراهني از جنس عطر نارنج
بپوشم.
فانوس شكسته، بر مدار صاعقه و حيرت
و يا
با اين همه
من
سرشار بنفشه و نور
چون شعري عميق
تا اولين سپيده دم بهار
مي تپم.
مثل شعري عميق همان
اگرچه شهبازي در«پرنده هم كه باشي» با نگاهي زيبا و معصومانه نشان مي دهد همه نگاهش خاكستري مطلق نيست.
و شعر اگر نباشد
كودكان هميشه
در سكوتي عميق
زاده مي شوند
پرنده هم كه باشي- مدار صاعقه و حيرت.
با اين همه، نگاهش دومين و سومين دفترش به گونه اي خاص و آرام و آرام از آن فضا جدا شده و به سمتي كه بايد حركت مي كند.
او كه در دو دفتر بعديش مي نماياند نمي خواهد كودك باقي بماند. در رويكردي شيطنت آميز كه هنوز ريشه در همان روزگار كودكي دارد و با بياني دلنشين و تاكيد بر اين ديدگاه كه عادت نكرده ستاره ها را براي ديدن ماه كنار بزند. خود را از محدوده اي بسته، تكراري و نهايت بدون تحول جدا ساخته و به بيان زيبايش نزديك و نزديكتر مي شود.
من هنوز ياد نگرفته ام
سياست باز خوبي باشم
آن گونه كه تو مي خواهي
و زير را يك خانه جلو ببرم
و دوستم را براي هميشه مات كنم
عادت، چرا اينقدر و...
حالا ديگر شاعر در سروده اش بازي كودكانه اي را كه با دلش شروع كرده را، به سمت بلوغ و تكامل مسئولانه و انساني پيش مي برد.
ابهام در بيان و عريان نساختن«تو» يي كه شهبازي به گونه اي مجهول مخاطبش قرار
مي دهد مي نماياند شاعر چگونه بر كارش مسلط است.
شهبازي در دو مجموعه« نمي خواهم كسي خوابهاي مرا ببيند » و«چرا اينقدر و ازگريه هاي من لذت مي بري »نشان مي دهد كه براي گريز از دردهايش به شعر پناه نياورده است. انگار او حالا مي خواهد با كلام موسيقيايي اش و با لطفت شعرش به تزئين جهان بنشيند. چرا كه نه تنها محيط پيرامونش را به زيبايي مي بيند. بلكه تو خواننده را نيز وا مي دارد به آنچه هست، نگاهي ژرف داشته باشي.
او در دو مجموعه فوق و دو سروده «كارتكس» و « خانه ي آنسوي مه» مي نمايايند كه تا بلوغ كامل زبان و گستردگي نگاه شاعرانه اش چند قدم بيشتر فاصله ندارد!
مي چرخد
اين تقويم رو ميزي
كه هي روزهاي مرا سياه مي كند
و اين كارتكس كه اگر نباشد
دخترم مجبور مي شود
براي سيركردن خود
به دست هاي كودك همسايه نگاه كند
پس بچرخ
تا بچرخيم.
كارتكس همه اردي بهشت هاي جهان
تاكيد شاعر بر چرخيدن در اين سروده و ناتمام گذاشتن جمله ي « و تو را...» در خانه ي آنسوي مه خواننده را به اين باور اسطوره اي مي رساند كه جهان در گردش دوارش به زندگي و باز بهارشدن برگشتني است!
جهان كوچكتر از آن است
كه براي دوست داشتن
دنبال واژه بگردي
نمي دانم،
عاقبت شعر
مرا در كدام كوچه بن بست
تنها مي گذارد
و تو را...
همت و تلاشي كه شهبازي در زمينه ادبيات امروز زادگاهش به كار گرفته. بي شك براي هنر و ادبيات خرم آباد عملي تا هميشه تاثير گذار باقي خواهد ماند!
www.BAHRAMSALAHVARZI.BLOGFA.COM