عروسی سحر
شب از سیاهه گذشت و سپیده از سفر آمد
شکوه رنگ فلق در طلیعه ای دگر آمد
کرانه از قد خود کند و ریخت مخمل مشکی
نگار روی سپیدی چو دختر قجر آمد
صدای همهمه ی باد و ناز موی درختان
صدای جشن و سرور از عروسی سحر آمد
پرند نازک آبی نشست جای سیاهی
نماد عشق فروزان دوید و شعله ور آمد
سوار ململ ابر از هزار گوشه ی آبی
به ناز و شور و تفاخر به رقص مختصر آمد
نیامدی که ببینی هوای خاطره ابری است
نیامدی و خیالت به یاد ، سر به سر آمد
بخواب تا که نبینی پگاه بی تو چه سخت است
که شاید از نفسم سوی بسترت اثر آمد
ببخش اگر که پریدی از آن دریچه ی رویا
که کار کار صبا بود و از دلم خبر آمد
بگیر حال پریشان ، خروس بی محلت را
که عاشق است و غریوش شگفت و پرده در آمد
نیامدی و هنوزم هزار روزنه باقی است
اگرچه گوی وفا در جهان ندیده تر آمد