« راهی پر از سنگلاخ »
نگاه روشنش، مانند یک صبحِ نشابوریست!
نشاط انگیز تر از هر شراب سرخ انگوریست!
به این خورشید، در این فصل ها، بسیار محتاجم
اطاعت کردن از چشمان او انگار مجبوریست...
ندایی می رسد از دور دست از ناکجا آباد :
که این وادی، سرانجامش پشیمانی و معذوریست
به دنبال چه می گردی، چنین گمراه و سرگردان؟
سزای عاشقی، آخِر برایت دارِ منصوریست!
بیا صرف نظر کن، زودتر برگرد از این راه
سرانجام این مسیرِ سنگلاخ، ای عشق، رنجوریست
من اورا می شناسم، از قدیم از سال های دور
من اورا می شناسم، کار این طاووس، مغروریست
به یک احساس خالی، سال های سال، دل بستی
ولی پایان کار، این کارِ بی فرجام، مهجوریست
به هرسو که نگاهی می کنی، دیوار می بینی
سزای عاشقی، در انتهای راه، محصوریست
برای این پلنگ پیر، غیر از صخره سهمی نیست!
نصیبت، از بهار چشم های او، فقط دوریست ...
مبادا روی برگردانم از میدان که جایز نیست!
در این هنگامه، تنها کارِ هر عاشق، سلحشوریست!
ازاین احساس، از این راه، هرگز برنمی گردم
دلم پیوسته خواهانِ شرابِ سرخِ انگوریست!