« نخستین زیارت»2
اولين مرتبه اي بود سفر مي رفتيم
به تمنّاي تو از خانه به در مي رفتيم
توي آبادي مان، ساده بگويم مولا
مانده بوديم اگر، پاك هدر مي رفتيم
بين مان صحبتي از غربت آقا شده بود
رو به سمت حرم از شوق به سر مي رفتيم...
اولين مرتبه اي بود كه در گوشه ي صحن
با سر زلف پريشان تو ور مي رفتيم
پا به پاي دل ما عشق قدم بر مي داشت
روي درياچه اي از ابر مگر مي رفتيم
رو به ايوان طلا غرق تماشا بوديم
خوش خيال اين كه به دنبال پدر مي رفتيم
تا به خود آمده بوديم دو تا سرگردان
پدر از سمتي و ما سمت دگر مي رفتيم
خواهر كوچك من يك سره هق هق مي كرد
يادمان نيست كه ... يا ... ؟! نه به نظر مي رفتيم
خادمي پير من و مرضيه را پيدا كرد
لحظه اي بود كه از صحن به در مي رفتيم ...
سي چهل سال از آن حال و هوا مي گذرد
كه من و مرضيه همراه پدر مي رفتيم
چشم مان كي به قدم هاي تو روشن مي شد
از نشابور ، از اين خطّه، اگر مي رفتيم
در مسير قدمت ضامن آهو، مانديم
به كجا بهتر از اين راه، گذر، مي رفتيم
جاده گاهي كه به روي دل ما سد مي شد
عشق مي آمد و از كوه و كمر مي رفتيم
روزهايي كه سرا پاي خراسان مي سوخت
رو به درگاه تو با خون جگر مي رفتيم
مي سپرديم به دستان تو خود را مولا!
هر زماني كه به آغوش خطر مي رفتيم ...
خواب ديدم دو سه شب پيش من و مرضيه باز
رو به ايوان تو دل باخته تر مي رفتيم !