اي آنکه جهاني شده از عشقِ تو شيدا
وي کعبه ي آمالِ دلِ غمزده ي ما
دُزدانه نشستيم رُخت را به تماشا
زنهار ... چه سریست که آن صورتِ زيبا ...
" در نظم رساند سخنم را به ثريّا "
آن عهد که بستيم شکستن نتوانيم
از دامِ سرِ زلفِ تو رستن نتوانيم
در پيچ و خمش نيز نشستن نتوانيم
آنقدر پريشان شده بستن نتوانيم
" گيسوي تو داميست سراسر همه سودا "
حالا که چرا دل به تو بستيم ، بماند ...
ديوانه ي ديدارِ تو هستيم ، بماند ...
از دوريِ تو باده پرستيم ، بماند ...
يک عمر به پايِ تو نشستيم ، بماند ...
" چون ظاهرِ پنهاني و هم باطنِ پيدا "
آيا خبرت هست که دیریست خُماريم
آيا خبرت هست که بي صبر و قراريم
آيا خبرت هست به عشق تو دچاريم
هر شام و سحر از غم هجران تو زاريم
" اي رفته پي صيد غزالان سوي صحرا "
غير از نفسِ گرمِ تو در سينه دمي نيست
جز کعبه ي رويِ تو هوايِ حرمي نيست
نا ديدنِ روي تو که حرمانِ کمي نيست
هر چند شکستيم .. ولي باز غمي نيست ...
" بازآ بسوي شهر پي صيدِ دلِ ما "
گاهي به يساري و گهي سوي يميني
گاهي به بلندايي و گاهي به زميني
هر لحظه به يک گوشه ي دنجي به کميني
تا در گذرِ ماهرخان دام بچيني
" ور دام نهي در رهِ ما نِه نَه به صحرا "
آن تازه رقيبي که به تيرِ تو شکار است
خوشبخت نگاريست که با جبر مهار است
هر چند که در دامِ تو معشوق هزار است
صيدي که بود عاشقِ صيّاد عیار است
" او صيد تو غافل شده ما صيد تو عمدا "
کاشانه ي دلها شده آن زلفِ سياهت
خوبان هم رامند به شمشيرِ نگاهت
اغيار گريزند ز مژگان سپاهت
ماييم که عمريست نشستيم به راهت
" صيدِ دلِ ما کن اگرت هست تمنّا "
مهران ساغری