«بابا سر و سامان ندارد»
اين روزها، بابا نه تنها نان ندارد،
حتي براي گفتنش دندان ندارد!
سارا! نمي داني چه پيش آمد برايش
اين ديرسال اندوه او پايان ندارد
شيرازه ي احساس او پاشيده از هم
اين روزها بابا سر و سامان ندارد
يعني درخت سيب مان را قطع كردند
گفتند حكم كدخدا تاوان ندارد
سارا! انارستان مان از ريشه خشكيد
ابري اگر هم گل كند، باران ندارد
حالا كه تنها مانده احوالي بپرسيد
هر چند زخم كهنه اش درمان ندارد
آن مرد هم بااسب در باران نيامد
شايد كسي اين جا به او ايمان ندارد!؟
تصميم كبري رفته از ياد اهالي
ديگر«هما» هم چهره اي خندان ندارد
لبخند روي گونه ي كوكب نمانده است
حالا كنار سفره اش مهمان ندارد
ديگر نمي پرسد كسي احوال مان را
مادر بزرگ،ايوان شان گلدان ندارد
ارديبهشت و دي ندارد هيچ فرقي
يعني نيازي او به اين و آن ندارد
اين شهر،با اهريمنان خوكرده ديري است
اين شهررا،بي خودنگرد،انسان ندارد!