جانا بنگر این دلِ درمانده چه حال است
یک لحظه دگر زندگیم بی تو محال است
سستی مکن ای ساقیِ سرمست که گویند ...
از بهرِ شفا خوردنِ یک جرعه حلال است
جمعی به درِ میکده ات بست نشستند
از بس که شرابِ کهنت پاک و زلال است
در چشمِ خمار و خمِ ابروت چه سرّریست
تنها رخ زیبای توام نقش خیال است
قومی به سرِ زلفِ تو آرام گرفتند
گر جعدِ تو دام است کجا جایِ ملال است
آنجا دگر از کعبه و بتخانه اثر نیست
در پیچ و خمش وصفِ جمالست و جلال است
افلاک همه خاکِ کفِ پای تو هستند
قرصِ قمر از طرز نگاهِ تو هلال است
اقمار که هیچند در این واقعه خورشید ...
از ترکشِ مژگانِ تو در حالِ زوال است
هیهات که در بزم شما جای بدان نیست
سرگرمی ما سوته دلان چشمِ غزال است
معمارِ فلک هستی و ما گرد و غباریم ...
خاک و گلِ ما عاقبتش ظرفِ سفال است
دزدانه نگه کرده ام امروز تو را باز ...
ساقی بده جامی که دگر وقتِ وصال است
مهران ساغری
97/02/19