«صلح نامه ي باران»
آن روزها كه شهر پرازالتهاب بود
پايان كار آينه و آفتاب بود
با گيسوان باغ زمستان قرار داشت
بد جور حال باغچه ي ما خراب بود!
يك جرعه از بهاربه اين سو نمي وزيد
بخت هزار ساله ي اين باغ،خواب بود
مي رفت شهر در پي يك اشتباه محض
در كار سرنوشت،كماكان شتاب بود
خوشحال از اين كه راه به سر چشمه مي برند
سهم تمام دهكده اما سراب بود
اين رنج،اين چكامه،به پايان نمي رسيد
هي درد،پشت درد،غمش بي حساب بود
آن روز،صلح نامه ي باران سروده شد
در جان مرد اگرچه هزار انقلاب بود
بغضي ميان سينه ي او شعله مي كشيد
اين چند بيت شمّه اي از اين كتاب بود
تا اين كه ريخت زهر خودش را جهان به او
اين سهم«مجتبي» پسر بوتراب بود
آن روز چشم عالم و آدم سياه شد
پايان كار آينه و آفتاب بود!
تاریخ ارسال :
1396/8/25 در ساعت : 23:24:41
| تعداد مشاهده این شعر :
628
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.