«خان هشتم»
يكي خبر برساند سريع تر اخوان را
كه مي كشند به مسلخ اميدهاي جوان را
خداي شعر دري را بگو دوباره بخواند
رها كند مگر از غم هزار دل نگران را
بگو، به گونه ي مردم غبار مرگ وزيده ست
به خنده لب نگشايند مردمان جهان را
به سفره هاي پر از هيچ، خلق سخت دچارند
بگو كجا بتكانند لحظه اي غم نان را
هزار پرچم اندوه روي شانه ي شهر است
كه جز گناه ندانند كمترين هيجان را
به پنج گوشه ي عالم به طبل مرگ بكوبند
چنان كه از همه ي ما،بريده اند امان را
به پير توس بگوييد شاهنامه بخواند
كه مي برند به غارت شكوه پارسيان را
رسيده ايم هم اينك به خان هشتم از اين فصل
شغادها به شبيخون گرفته اند جهان را
به خشك سالی دشتی،چه رنج ها كه نبرديم
گرفته اند گلوگاه رودهاي روان را
به كام تشنه ي هامون بريز جرعه ي آبي
براي چاره تهمتن! ببند زود ميان را
بگو دوباره به آرش كه بر ستيغ دماوند
به روي شانه بيفكن به اشتياق كمان را!