خنده ی خشک
یادش بخیر، چشم مرا سر کشید و رفت
اشکم برای روز مبادا ، چشــید و رفت
خشکـــیده شد به لب ، همه ی خنده های من
اما مرا ندید و چو مرغــی ، پرید و رفـت
گفتم بیا ، به زندگی ام جان تازه بخــــش
با خنده ای به آخر جــمله رسید و، رفت
درسینه ام بجـــــــای دلم ، قلب اوتپید!!
از دیده ام ، برای دلم ، گــل خرید و رفت
با این سخن ، که روز دگر می رسم به تو
روحی ! به جسم محتضـر من دمید و رفت
اکــنون نشسته ام ، به تماشـــــای لحظه ها!!!!!
با لحظه ، ابرِ دیده زغم می چکــید و رفت
چون صحنه ی نمایشی از دیدگان ، گذشت
در خاطرم مثال نسـیمی ، وزید و رفت
حالی نمانده ، تا بســـــرایم قصـــیده ای
نازی نمانده ، هر چه که ماند او خرید و رفت
اشکـــم چــــکید بر دل و ، جان پر بهانه شد
از جـان پر بهانه ی من ، دل برید و رفت
مصطفی معارف 2/8/90 تهران
کلمات کلیدی این مطلب :
خنده ،
ی ،
خشک ،
،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/8/4 در ساعت : 12:5:56
| تعداد مشاهده این شعر :
828
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.