آمد به سوی خیمه ها تا بی سواراسب
شرمنده بودوداشت دوچشم اشکباراسب
هی شیهه می کشید که یعنی دلم شکست
هی گریه می نمود چو ابر بهاراسب
وقتی که بر زمین فتاداز زین سوار او
می کوفت سم به خاک،چه بی اختیاراسب
دستان به سوی آسمان می برده،ناله کرد
می گفت: آسمان! تو ازین غم ببار،اسب
ای اهل خیمه گشته ام من شرمسارتان
می گفت :بانگاه خودآن شرمساراسب
کی دیده روی نیزه یکی آفتاب را
کی دیده آفتاب که باشد سوار اسب
خورشیدرا چودید فرا نیزه می رود
سیاره وار می گشت برآن مداراسب
می گفت:«کاش آن زمان ... گردون نگون شدی»
می ایستاد گردش لیل ونهار اسب